Monday, April 6, 2009

بین ما شمعدانی ست


اینجا پشت هر پنجره ای شمعدانی ست/ شاید بین ما حتا/ بیا یادمان بماند برای شمعدانی هایی که هنوز نداریم/ یک جای خوب پیدا کنیم و لابلای شمعدانی ها را خوب بگردیم.../ نمی دانم چرا/ ولی انگار ِ من است که لای هر شمعدانی خوشرنگ تنهای پشت پنجره ای ِ این شهر/ جایزه ای هست برای هرکس که بیشتر دلش برای این شمعدانی ها تنگ شود/ بیا شمعدانی بشود معنی قرار و بی قراری های ما/ خب؟


photo by: mirza amirhosen khan e behbahani nia

يادتون باشه هر چيزی بهتر از مردنه یا: آرزو اون چیزیه که می خوای بهش برسی ولی نمی رسی



از تمامی نکات قابل بحث و بررسی نمايش شکار روباه ِ رفيعی که بگذريم می رسيم به... "سهيلا رضوی" که حتا از اين بخت خودش هم به عنوان معشوقه ی آغا محمدخان استفاده نکرد و همچنان در حال بشور و بساب دکور و آکسسوار صحنه و میکروب های خیالی ِ زمين و آسمون بود و حاضر نشده بود از مواضع هنری-خدماتی-نظافتی-بهداشتی خودش قدمی و ذره ای عدول کنه و دیگه اين اطمينان رو به ما داد که تا وقتی زنده اس و جون شستن و روفتن داره نقش هيچ کلفتی تو تئاتر و تلویزیون و سینما ی مملکت روی زمين نمی مونه



ب.ت: هیچ عکس قابل تشخیص تری از هنرمند نامبرده در نمایش مذکور یافت نشد.
گاهی فقط در بعضی عکس ها به صورت لکه ای سفید در گوشه ی تصویر یا نهایتن شیء سفیدرنگِ مجهول الهویه ی دسمال به دستی در افق ِدوردست ِ پس زمینه ی عکس... ـ

Tuesday, February 17, 2009

...لبخند





ما به خرداد پر از حادثه عادت داریم

Wednesday, February 11, 2009

پایان ماراتن سیمرغ

افتتاحیه/ نذر ِ کلی صلوات برای لیلا / یا علی، بریم / کاهانی به جای بیضایی، خمسه به جای مژده / 10 ساعت تو صف " وقتی همه... " / خطر در کمین است، مرگ در یک قدمی است، احتمال سقوط از داربست، فورن از محل فرار کنید / خاک به سرت سینما آزادی / 6 ساعت تو صف " هر شب تنهایی " / هرررره و کرررره به جماعت با جماعت، تو صف / عرض ارادت شدیدن از صمیم دل به بستگان درجه یک صدرعاملی و علیقلی / رودرواسی با خودمون و بهداد / اقرار زیر شکنجه: بهداد هم می تواند بد باشد؛ مثل هلو / جعل اسناد ( هو! بلیط جشنواره) ( عمل غیرفرهنگی فقط برای موارد اورژانس فرهنگی) / بالاخره ما و جناب بیضایی و عیش تمام / " آخه جدن چرا " به منتقدان بیضایی / فقط " درباره ی الی " و دیگر هیچ/ سورپرایزد / " درباره ی الی " و طلب ما از همه ی فستیوال های فیلم این دنیا و اون دنیا و کلن جو ما رو فعلن گرفته ول کن نیست / اصغر فرهادی ، اُ برادر، کجا بودی تا حالا/ شکلک و دهن کجی و زبون درازی به همه ی مخالفان گلی / اشکان، انگشتر متبرک و چرا من فیلم نسازم، والا / روزی - میانگینن - 3 تا فیلم / جمعن رویهم می کنه به عبارتی 15 تا / اختتامیه / یه گوش برای رادیو ایران، یه گوش برای " بی پولی " / واااا؟؟ چرا؟؟؟ کلن / نذرم قبول / جشن و پایکوبی در ماتحت به مناسبت لیلا / رسیدیم، آخرشه / ایشالا سال دیگه جشنواره ی برلین، کن، ونیز، .../ دی اِند

ب.ت: تشکرات فائقه، ویژه، بی شائبه، متفرقه از جناب میرزا امیرحسین خان به بهانی نیا

Friday, January 9, 2009

insomnia

من از سر شب به مغزم دستور دادم بخوابد. از همان موقع تا حالا حتی توی رختخوابم فرو ام. ابتدااَن براش توضیح دادم دیگر کم کم وقتش شده از حالت ویتینگ احمقانه ی مدام ِ من درآوردی ِ خودش خارج شود، چون نه در رابطه ی جدی و گودی از لحاظ عشقی و اینها بسر می برد که بگوید تا حتمن فلانی اس امس ندهد و زنگ نزند و شب بخیرمان را نگوییم و ماچ من را ندهد و نگیرد بخوابد خوابم نمی برد، نه خداوند مقدر فرموده در طالعمان کسی مسیجی، ایمیل مرگ و زندگی ای، هیجانی ای، (در انتها :) عاشقانه ای چیزی برایمان بفرستد، نه با هم صحبت و معاشر بوسی و جذابی قرار چت شبانه دارد، نه کتابی فیلمی برای خواندن و دیدن، نه شیرقهوه ای برای خوردن، نه رویایی برای بافتن... و نه کلن شهرزاد قصه گویی موجودست که می خواهد قصه ی اِن اُمش را بگوید.. پس شایسته آنست با دلی شاد و وجدانی آسوده بفرماید کپه اش را بگذارد وخوب من برای از این جا به بعد این پست برنامه ای ندارم چون مغز محترمه هنگ کرده حاضر به ادامه ی همکاری نمی باشد. خدافظ

Thursday, January 8, 2009

چه وبلاگ زشتی

!باید

باید که بنفش باشه
به من مربوط نیست که همه ی بنفش های اینجا اینقددددررررر بیخود و بی جهته
اَه اَه اَه

Wednesday, January 7, 2009

دخترخاله ی 6 ساله مخش* می نویسد. باباش در حال خشک کردن دست، ایستاده، مخش بچه اش را زیر نظر دارد.
باباش: آفرین بابا، به جاش می تونی الاغ هم بنویسی
دخترخاله پاک می کند
دخترخاله: بنویسم اسب؟
باباش: اونم خوبه... اونم خوبه

*مخش مذکور:
با کلمات زیر جمله بسازید:
می آورد: بابا بار می آورد

Monday, January 5, 2009

تفاوت های اصیل فرهنگی

آقا اگه الان اسرائیل به جای غزه ریخته بود تو تهران یا هر شهر دیگه ی مملکتِ اساسن در حال حاضر غیر اسلامیمون، جنگ و دعوا به روز دومم نمی کشید بخخخخخخدا...
ایرانیا خیلی تُـرکن، واسه بچه معروف شدنم که شده همچین شوخی شوخی جو بتمن گرفته بودشون که جدی جدی خااااااااااااااااار اسرائیل لااله الاالله... این هالیوود خر فکر می کنه داره به ما بدی می کنه،هه
جدن فکر که نکردید حسین فهمیده از اولش جوک بوده؟ نــــــــه یه زمانی واقعی بوده بیچاره، بیسد آن اِ ترو استوری.. باور کنید


پ.ن: ای بابا خوابم نمی بره از بس فین کردم به حالشون که چرا اینا انقد گناه دارن و هیشکی به هیچ جاشم نیست... بد زمونه ای بوده از اولشم، حالا هنوزم همون گهیه که از اول بوده.. اَه اَه اَه

Saturday, January 3, 2009

ای کسانی که هنوز ایمان نیاورده اید

به خدا که اگه دروغ بگم
الان تلویزیون ج.ا یه چیزی نشون داد که مُردم از حیرت
تو ممالک خارج در حمایت از مردم مظلوم غزه لنگه کفش کرده بودن سر نیزه!!!! یا حضرت عباس
ینی واقعنی اینا نماز جمعه ی ما رو هر هفته دنبال می کنن؟ یا طی یک سمپاتیِ ناشناخته ی تخیلی همه ی ملل به این نتیجه ی واحد رسیدن که تنها راه پاره شدن کون استکبار جهانی انتفاضه ی لنگه کفشه یا چی کلن؟؟؟؟؟

band a part *

ما فرهنگ را بلعیده ایم
توی سوراخی ترین کافه های حوالی کریم خان و چهارراه ولیعصر نشسته ایم و اسپرسویمان را تماشا می کنیم
به خودمان یک جایی یک وقتی که خودمان هم نمی دانیم کِـی و چرا و دقیقن از روی دست کی، قول داده ایم تحت هر شرایط هیجان زده و ملتهب و واویلایی شلوغش نکنیم
ساکتیم
آخر می دانید که.. پرستیژمان...

همانطور که طمانینه از نفس کشیدنمان هم توی محیط پخش و پلا می شود گاهی چیز عمیقن عمیقی به هم میزیمان می گوییم
در مرحله ی بعد سرمان هم جنبش خفیفی به سمت آسمان و زمین دارد
طرفمان هم اگر باهوش باشد قضیه را گرفته است و پا به پای ما بازی می کند
این گفتگو شاید چند دقیقه ای هم ادامه پیدا کند... بهرحال باز هم سکوت تا چیز عمیق بعدی.. به اسپرسویمان لبکی می زنیم
همه چیز کاملن استپ بای استپ.. متوجهید...

نیکوتین خونمان شب و روز نمی شناسد بی پدر.. توی خواب هم در حد اعلا درجه ست
قاب آرتیستیکی هم که توش چپیده ایم بهمن جوجه که نباشد هویت ندارد به والله
smoking is fly...

آه سینمای خانگی
خدا نیاورد که یادم برود اشارتی بکنم بهت..
کار همیشه و هرسالمان ست دیگر بعد این هـــــــــــــمه سال
نامزد ها و برنده های نخل طلا را حدس می زنیم
از سلیقه ی موزیکمان هم اگر خواسته باشید
خودمان یک آرشیو کامل ِ متحرکیم
jocelyn pook یا نهایتن portishead
به -مثلن- پارتنرمان جایزه می دهیم

از قیصر و نقاط قوتش که حرف بزنند و نقل قول کنند جلوی خودمان را نمی توانیم بگیریم، از دهنمان در می رود و مراتب شدید تعجبمان را با چیزی مثل " تو داری شوخی می کنی؟" نشان می دهیم -با یک لبخندی که از سینمای معناگرای وطنی که البته نمی بینیمش وام گرفته ایم-
در دنیای "مردها اینطور و زن ها آنطور" روزمان را شب می کنیم شبمان را روز، ولی ناگهان یک روز به این نتیجه می رسیم که دلمان دوس دخدر و زنی می خواد که به جای بوی قرمه سبزی بوی کتابخانه و تیارت بدهد و این را با دوستمان به فلسفی ترین حال ممکن مطرح می کنیم و بعد متن گفتگوی بابا تو خود ِ خدایی ِ خود را در قسمـت نقل قول از خود ِ بلاگمان در ملا عام می گذاریم (ینی جایی که می دانیم طرف ِ مورد نظرمان حتما آنجا را می خواند و از آنجایی که این مطلب را به خودش هم - البته 100% به شوخی- گفته ایم و می دانیم که الان حکمن به خودش می گیرد و تیر مان به خال می خورد)
- وبلاگمان همین یک قسمت را دارد.-

ما تا آخرین نفس همینیم.. آدم های خاصی که قوین تاکید به خاص نبودنمان داریم.. بله خب فی الواقع تا جایی که بشود با اطمینان بگوییم "مخشو زدم" که اینیم... بعدش هم خب... الله اعلم... اصلن چیز دیگری هم مگر هست که بخواهیم؟؟ واااااااااااللللللللا

* : عنوان ابتدا اَن برگرفته از سایت دوست بی نظیرم محمد و سپس فیلم جناب گدار می باشد.
لازم التحریر: متن اساسن بدون در نظر داشتن این دو عزیز نگاریده شده است

Monday, December 15, 2008

impossible fantasy...

فکر کنم دوست دارم یه دختری داشته باشم که یه دختری داشته باشه که من بتونم تو تربیت بچه اش بهش کمک کنم.. خب در واقع فانتزی م اینه که در روش تربیتیش ایجاد خلل کنم.. مثلا یه روزی وقتی داره واسه بچه هه مامان بازی درمیاره من با یه اکراه خاصی (اکراه! جالب بود مرسی، آخرین بار سال 43 ازش استفاده شده بود) -که ینی هیچ دلم نمی خواد حرفی بزنم- بگم: "مامانم؟؟؟ "من"با شما اینطور برخورد کردم که شما داری اینجوری خون به دل بچه می کنی؟" - جیش کنم به تربیتش- بعد خیلی آروم و خونسرد صحنه رو ترک کنم... ـ

ب.ت 1 : احتمالا جواب میده خوب بود که اینطوری برخورد می کردی.. تو هر دوره ای همیشه همین جوابو میدن.. تو این مورد خاص البته کاملا بی انصافیه

ب.ت 2 : روشی که باهاش بچه ی شاید هیچوقت نداشتمو بزرگ می کنم تنها چیزیه که در حال حاضر مطمئنم بعدها بهش افتخار می کنم

ب.ت 3 : الان حساب کردم دیدم برای اومدن یه همچین روزی و ایفای یه همچین نقشی مینیمم باید 30 سال دیگه زنده باشم.. فکر کنم منصرف شدم

ب.ت 4 : جدن چی شد من یاد بچه ام افتادم؟؟

بی ربط ماجرا : آقا این سپیده چه چیز خوووووووووووووووووووبی شده تو این کلیپ آخرش... وووووی

Saturday, December 13, 2008

ببخشید.. شما.. اسم منو خاطرتون هست؟؟

هر کسی حق داره گاهی حرفی برای گفتن نداشته باشه، برای حرفاش کلمه پیدا نکنه یا کلمه هایی که پیدا می کنه اولین و آخرین کلمه هایی باشن که به ذهنش میرسه. هر کسی حق داره تو یه همچین زندگی ای باز بنویسه، بنویسه که همین عادت نوشتن از سرش نیفته... بنویسه که این روزای بی حرفی و بی دردی و بی حسی و بی خودی شم یه جایی ثبت شه، جایی دور از دسترس حافظه ی خائن انسانی
هر کسی ممکنه خودشو گم کنه؛ آرزوهاشو، دلخوشیاشو، ترساشو، کابوساشو، درداشو... بعد هی فکر کنه و هی یادش نیاد و نفهمه که قبلا کی بوده و چه ریختی بوده و چه شکلی اصلا فکر می کرده و دایره ی لغاتش چرا اینقد آب رفته و چی دوس داشته و ایده آل هاش چی بودن و چی بلد بوده و چی بلد نبوده و می خواسته کی باشه

گاهی آدم وا میده.. به اسم عشق، ترس، تعهد، مرگ... بعد یه وقتی بر می گرده و حیرت می کنه... خودشو، هویتشو، کجا جا گذاشته؟؟؟

ب.ت : هیچ "نی سی" ای هم نیاد از آدم بپرسه : " نگار؟؟یه سوالی برام پیش اومده، وبلاگتو دادی به کس ِ دیگه توش بنویسه؟؟" لابد از بس که شر و ور تلاوت کردیم این تو دیگه... لابد